سیده بارانسیده باران، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

باران بهاری

نسل دیروز .نسل امروز

  سلام عزیز دل مامانی این چند تا عکس که از تو وپدر بزرگ مادر بزرگ های خودمو بابایی گرفتم  رو برات میذارم امیدوارم خوشت بیاد.     تو نتیجه ی این بابا بزرگ و مادر بزرگ های ما هستی گلم.یه عکس دیگه هم با مادر بزرگ من داری که هنوز آمادش نکردم.برات حتما میذارمش. هردو پدر بزرگ من متاسفانه برحمت خدا رفتدند ولی اگر اونا هم زنده بودند تو رو همین قدر دوست داشتند. ...
28 تير 1390

آیا تو می خواهی دندان در بیاوری؟

باران نازنینم چند شبه که بد جور لثه هات می خارند       جوری که دستتو تا مچ توی دهنت می کنی  واگر مورد رضایتت نبود اون دست دیگتو میاری کمک  . نمی دونم باید چکار کنم برات تا کمتر اذییت بشی اینقدر کلافت می کنه که جیغ می کشی و گریه می کنی. فکر کنم هنوز زوده برات که دندون در بیاری آخه چهار ماهتم نشده. گل قشنگم  تو که همیشه صبوری کردی این دفعه هم طاقت بیار. از دوستای عزیزم کسی میدونه باید برای اینجور موقع ها چیکا ر کرد ؟ ممنون میشم اگه منو راهنمایی کنید.   ...
21 تير 1390

خاطرات

سلام خوشگلم.نمی دونم اون روزی کی میرسه که تو این نوشتهامو بخونی همیشه این آرزو رو داشتم که کسی برام چیزایی نوشته باشه ویه جایی مخفی کرده باشه  و من نا باورانه اون نوشتهارو پیدا می کردم می خوندمشون واااااااااااااااااااااااااای که چه رویای قشنگ وبی خودی داشتم عشق نامه نگاری بودم.روزایی  که خاله انسیه یزد دانشگاه می رفت یادش بخیر اینقدر نامه هایی با مزمون چرت وپرت تحویل هم میدادیم که نگو....... همیشه دوست داشتم مثل  "جودی ابوت " منم یه بابا لنگ دراز داشتم و............... این جور  حرفا امیدوارم مشغله ی روزگار کاری با تو نکنه که نتونی اینارو بخونی  . بابا بدجو ری دلش برات ت...
14 تير 1390

مهمان مامان

سلام  عزیزکم الان که دارم برات می نویسم دو روزه که مهمان خونه ی بابا جون هستیم و قراره که تاآخر هفته هم اینجا بمونیم.آخه بابایی رفته مامورییت اینجا انگاری به تو خیلی خوش میگذره و داری صفا میکنی............................ به من که خیلی خوش میگذره چون تنها وظیفم شده شیردادن تو می خورمو میخوابم.خاله و دایی ها دور وبرت  رو گرفتن  به تو میرسن. حسابی هم بغلی شدی.خدا به  داد من وبابا برسه روزی که بریم خونه ..........باید شب تاصبح شما رو بغل کنیم وراه ببریم. ...
11 تير 1390

باران وروجک

سلام خانومی این روزا کارای خونه و رسیدگی به تو این قدر وقتمو پر کرده که کمتر می تونم بیام و برات چیز میز بنویسم خیلی وروجک شدی...خیلی.حتی زمانی که خوابی هم باید مراقبت باشم آخه یاد گرفتی  دور خودت بچرخی.این روزا تا ازت غافل بشم یه کاری دست خودت دادی....تازه داری هرچی دم دستت بیاد رو هم توی دهنت می کنی. دیروز بردمت دکتر آخه روی بدنت دونه های قرمزی زده بود .خدا رو شکر چیزه خاصی نبود یه حساسیت کوچولو داشتی  که تا شب نشده  خوب شدی.خانم دکتر خیلی ذوق تو رو می کرد آخه تمام مطبشو  با دقت نگاه وبررسی می کردی.انگاری دلت می خواست از بغل بابا زود بپری پایین وهمه ی وسایل دکترو  خراب کنی. خانوم دکتر می گفت ...
1 تير 1390
1